خسته
مارس 17, 2017
قصیده یِ سرنوشت
مارس 19, 2017

بازار

پُر کنم کوله ام از کهنه لباس، اندیشه….

می بَرَم تا بازارِ کهنه فروشان

امروز

تا که شاید بِخرندَش.

که به کارم نخورد

این همه کهنه گیِ ریز و درشت.

امّا،

چه خریدارِ عجیبی دارد

فکرِ کهنه

به بازارِ سیاه

خسته از جمجمه هایِ تُهی ام

با کُلاهی زَرباف و مُدرن

و نگاهی که به من می کند از زیرِ کلاه

و به گوشِ بغلی می گویَد:

بِنگر!

چه فقیری!

زانویِ لباس اَش پاره است!

از کجا آورده؟

این همه ژنده گی و کهنه گی اَش؟

این بدبخت!

و نگاهی

از سَرِ بخشش و از دلسوزی

و تَرَحُّم حتّی.

و به خود می گویَم

کاش میشد جُمجُمه اَش باز کنم

تا ببینم

که کدامین از ما

کهنه گی اش بیشتر است

مُخِ او؟

زانویِ من؟

و به یادِ حافظ

زیرِ لب زمزمه می کردَم من:

از صدایِ سخنِ پول ندیدم خوشتر

یادگاری که در این هیئتِ بازار بماند.

 

Sartrouville

17/Mars/2017