پُر کنم کوله ام از کهنه لباس، اندیشه….
می بَرَم تا بازارِ کهنه فروشان
امروز
تا که شاید بِخرندَش.
که به کارم نخورد
این همه کهنه گیِ ریز و درشت.
امّا،
چه خریدارِ عجیبی دارد
فکرِ کهنه
به بازارِ سیاه
خسته از جمجمه هایِ تُهی ام
با کُلاهی زَرباف و مُدرن
و نگاهی که به من می کند از زیرِ کلاه
و به گوشِ بغلی می گویَد:
بِنگر!
چه فقیری!
زانویِ لباس اَش پاره است!
از کجا آورده؟
این همه ژنده گی و کهنه گی اَش؟
این بدبخت!
و نگاهی
از سَرِ بخشش و از دلسوزی
و تَرَحُّم حتّی.
و به خود می گویَم
کاش میشد جُمجُمه اَش باز کنم
تا ببینم
که کدامین از ما
کهنه گی اش بیشتر است
مُخِ او؟
زانویِ من؟
و به یادِ حافظ
زیرِ لب زمزمه می کردَم من:
از صدایِ سخنِ پول ندیدم خوشتر
یادگاری که در این هیئتِ بازار بماند.
Sartrouville
17/Mars/2017