خواستم دل به دستِ یار دهم
خواستم فاصله ها را بردارم
خواستم هر ذرّه از این فاصله را قلب بگذارم
تا بر رویِ آن قدم نِهَد و
ذرّه ، ذرّه ، ذرّه
و گام به گام
نزدیک تر شود
تا بیاید به دل اَم بنشیند
و به گوش اَش بخوانم:
اینگونه می توان
فاصله ها را برداشت
خواستم …
و خیلی از خواستن هایی که نخواست
در به رویِ دل بست و… نشست
و نخواست
طی کند این فاصله را
تا نگاهی نزدیک
و چشم هایی دَر هَم تَنیده
و چهره هایی به هم پیوسته
و دل هایی به هم گره خورده
و باز من ماندم و شبهایی تیره
و دور از خورشید!!
و چه زود بر ناکامی های اَم
پردۀ “قسمت” آویخت اَم.
اما
نمی دانم چه میکند این “زمان” !؟
که نه دردی دوا میکند!
که راه می بندد
بر “خواسته” هایَت
بر آرزوهایَت
و به راستی
چه زود، دیر میشود!؟
چشم هایم را می بندم
تا شاید عمری دیگر
و باز همان ترانۀ دل…
که می نشست بر دل اَم…
ای دور تر از خاطر و خیال!
ای فَراتَر از هر آرزویِ محال!
ای دور!
تو را هزاران درود و
یک بدرود …
Sartrouville
01/Mai/2017