فصل دلگیرِ خزان اَم طی شد،
پِیِ زردی و غمِ پائیزی،
برف و سرمایِ زمستان آمد،
فصلِ دلسردی و بی جانیِ ما،
نَفَسِ سرد و زمستانیِ ما،
به سَرَم حسرت بُستان آمد.
امّا،
تو بخواب،
و به تعبیر
به رؤیایِ بهار،
نَفَسِ گرم و روان بخشِ بهاران با من.
و در آن لحظه،
که یخ هایِ جهان آب شود،
وه که دل ها
همه بی تاب شود،
در دلِ سبزه و گلزار و گلستان و بهار،
چِهرِ زیبایِ نگار،
فصلِ دلتنگیِ یار،
چه چه و نغمۀ جان بخشِ هَزاران با من.
بِنِشین بر لبِ جوی،
دست در دستِ نگار،
غمِ دیرینه مگوی،
هَوَس و وسوسۀ بوس و کناران با من.
بِنِگر!
نقشِ یک عشق
که از ابرِ بهاران جویَم،
و چه نقشی زده این ابرِ سپید.
تو از او عشق بجوی،
نم نم و زمزمه و نغمۀ باران با من.
فصلِ گُل هایِ بهاری و گلستان شده است
دشت و صحرا همه بُستان شده است
رقصِ گُل ها به دَم بادِ بهاران بِنِگر
دست در زُلفِ و پریشانیِ یاران بِنِگر
تو به پا خیز و برقص،
تا که دستت برسد بر خَم ابرویِ نگار،
پایکوبی و مِی و خلوتِ یاران با من.
25/Feb/20
Sartrouville