دیر زمانی است که رفته، اما هنوز جایِ خالی اَش آزارَم می دهد.
نه ! نگو که رفته!
هنوز صدایِ گام های محکم اَش را می شِنَوَم، و هنوز اراده و استواری اَش را در ذهن اَم مرور می کنم.
و هنوز بویِ خوشِ نانِ تازه در پِیِ صدایِ پای اَش …
و سال هایی که هیچگاه دلتنگی رَهای اَم نکرده …
و هنوز هم با او گام برمی دارم، می خندم، می نویسم، می گِریَم، و… زندگی میکنم،
امروز را …
و فردا و فرداها را
اگر روزگار مجالی دهد …
می گویند اُسطوره ها نمی میرند، یاد و جایگاهشان در ذهن و دل باقی می مانَد.
و هنوز هم خم می شوم به دستبوسی اسطوره ای که به یادش می زیَم …
و مردمی که هنوز نمی دانند چه دردی باید کشید تا اُسطوره شد …
و دست می بَرَم بر خاکسترهای وجودَش
تا سُرمۀ چَشم کُنم
تا چراغی باشد فَرا راهِ زندگی اَم …
و هنوز می خواهَم پُر کنم هزاران برگِ دفتر را،
برای اَش …
اگر اشک مجالی دهد …
Sartrouville
23/Sep/2016