بِشکُفتۀ سودایِ منی همچو بهاری
در آن نگه و چَشمِ تب آلوده چه داری؟
رفتم که گریزم زِ تمنّایِ وصال اَت
امّا به چه سوئی؟ که تو شاهینِ شکاری
گفتی که صبوریِّ مرا پیشۀ جان کُن
گفتم خبر از این دلِ دیوانه نداری
هان اِی صنما! گوشۀ چَشمیّ و نگاهی
حالی که نمانده به دلم صبر و قراری
عمرم به سر آمد به امیدی که در آید
آن لحظه که با من بِنِشینی به کناری
زخمی به دلم مانده زِ بیدادِ رقیبان
امّا چه کنم؟ شهرۀ آفاق و دیاری
با این همه افسونگری و چهرۀ زیبا
پیمان شکنی آفتِ این عاشقِ زاری
19/Mar/2019
Sartrouville