گاه
آنقدر از خود بیگانه می شَوَم
که گویی
هرگز نبوده اَم …
و گاه
چُنان دل در قفسِ سینه می تَپَد
که گویی
فوّارۀ خواهش است
که سرکوب می کُنم …
گاهی
برای دل اَم ساز می زَنَم
که در آید زِ غم و تنهایی
و نگوید
که چرا رسوایی ؟
و برای اَش می خوانَم
شعری
ز غم عشق و دل و شیدایی
و گاه
قطرۀ اشکی
می فشانم پای اَش
تا که سیراب شود
و نَخُشکَد به اسارت …
در باغچۀ کوچک سینه ام
چه دلِ تنهایی !
گاهی
دلم برایِ خودم تنگ میشود …
Sartrouville
Sep/2016