باز در آینه اعجاز اُفتاد
نِگَهَم در نِگَهَم باز اُفتاد
اَخم بر چهره شِکُفت
دیدۀ بی رَمَق اَم
گُذَرِ لحظه بگفت.
همۀ هستی را
در عمق نگاهم کاوید
پلک هایم لرزید
اَشکِ اَندوهی بر گونه چکید
که چرا آینه پُر زنگار است؟
دست بردم بِزِدایَم
زنگ از آینه ام
بر غُبارش بِکِشم
تَنِ بی تابَم را
دلِ شفّافم را
و نگاهی بکنم از تهِ دل
به سراپایِ وجودم
این بار.
خاطرم در دلِ آئینه دَوید
در پَسِ آینه دید
دیدگانی خسته
دست و پایَی بسته
و دلی کَز همۀ آدمیانَش رَسته
چَشم در عُمقِ نگاهَم خشکید…
افسوس!
از فراسویِ بهار آمده ام
خود ندانم به چه کار آمده ام
شاید اکنون
زِ بَدِ حادثه باز آمده ام
به نیاز آمده ام.
چه هراسان بودم
و چه لرزان بودم
زندگی بارِ گران بود و
چه ارزان بودم…
لحظه هایی
که چه سان سر زده از دستم رفت
زندگی از نِگَهِ مَستَم رفت
پس از این خستگیِ راهِ دراز
همۀ عُمر تمنّا و نیاز
وَز پیِ این همه راز
من در آئینه به دنبال چه می گردم باز؟
30/Jun/19
Sartrouville