دست در حلقۀ آن زلفِ دو تا نتوان کرد
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد
آمدم شِکوِه کنم از غمِ یار و دلِ خود
از دلِ خود، گله بی چون و چرا نتوان کرد
عهد بستم که دمی شاد زی اَم در بَرِ تو
شادی و هِلهِله بی لطف و صفا نتوان کرد
همۀ زندگی اَم عشق و وفا داری بود
گرچه با یارِ جفا پیشه، وفا نتوان کرد
تَرک گویَم خَمِ گیسوی تو و رویِ چو مَه؟
آن سیَه مویِ رَها را که رَها نتوان کرد
دلِ من هم نَفَسِ ناله و صد فریاد است
چه کنم ؟ با دلِ شوریده صدا نتوان کرد
برقِ عشق و غمِ دلداده زِ چَشم اَت پیداست
عشق بازی و جَفا را به خَفا نتوان کرد
از چه رویی پِیِ اِنکارِ دل و معشوق است؟
یار و معشوقه که پنهان به ردا نتوان کرد
هر که پیمانِ وفا بست و جفا کرد، بگو
عاشقی داعیه با رنگ و ریا نتوان کرد
Sartrouville
11/Fev/2017