گِلِه کم کن که مرا حوصلۀ کاری نیست
که مرا همنفس و مونس و غمخواری نیست
گر که فریاد زنم درد و غم اَم را، افسوس
اندر این دشتِ جُنون، دادرس و یاری نیست
تا زمان مانده بِباید رُخ جانان دیدن
که چو بگذشته، مرا فرصتِ دیداری نیست
دیده بُگشا، بِنِگر راهِ پُر از پیچ و خَم اَت
گرچه دانم که تو را دیدۀ بیداری نیست
همۀ سعیِ من آن بوده که هُشیار شوی
لیک دانم که تو را گوشِ شنیداری نیست
دو سه پیمانه زدم، مستِ خرابات شدم
زانکه در عالَمِ مستی غمِ هُشیاری نیست
اشکِ بیهوده فِشانَم که در این شهرِ غریب
غمِ جانکاهِ مرا چشمِ خریداری نیست
Sartrouville
13/Mars/2017