تکه هایِ دلِ چون آینه ام
میبرم همره خود
میکشانم با خود
تا جایی
که دگر هیچ تنابنده ای
نتواند آزُردَش
با کلامی
ز بی مهری ها.
نگهش میدارم
در دست
با نوازش هایی
که بی بهره بوده است
تا نفس هایِ آخِر.
نِگهش میکنم و درد و غمش میگوید
گِلِه از بیش و کمش میگوید
تا زمانی
که دگر هیچ نمانَد
ز تپش های دلم
وقتی رفت
میسپارم در خاک
و به او آهسته میگویم
بدرود ای کهنه دلِ آزرده
ای دلِ لطمه ز یاران خورده
کَس ندانست کمی قدر تو را
و ندیدند دمی دردِ تو را
همه یِ عمر دوام آوردی
وین همه عشق به پیمانه یِ جانان کردی
و چه خوش باور و نادانی تو
و ندانستی
که ز پیمانه یِ تو مینوشند
و چنان میشکنندت
که دگر هیچ نمانَد از تو
و تو میمانی و من ….
… … ……
و من و تکه هایِ دلِ چون آینه ام
آری آری ای دل!
اینچنین اند کَسان
بدرود!
Sartrouville
18/Mars/2017