آب و سراب
مارس 22, 2017
مینیمالِ بهاری
مارس 23, 2017

خاک سپاری

تکه هایِ دلِ چون آینه ام

میبرم همره خود

میکشانم با خود

تا جایی

که دگر هیچ تنابنده ای

نتواند آزُردَش

با کلامی

ز بی مهری ها.

نگهش میدارم

در دست

با نوازش هایی

که بی بهره بوده است

تا نفس هایِ آخِر.

نِگهش میکنم و درد و غمش میگوید

گِلِه از بیش و کمش میگوید

تا زمانی

که دگر هیچ نمانَد

ز تپش های دلم

وقتی رفت

میسپارم در خاک

و به او آهسته میگویم

بدرود ای کهنه دلِ آزرده

ای دلِ لطمه ز یاران خورده

کَس ندانست کمی قدر تو را

و ندیدند دمی دردِ تو را

همه یِ عمر دوام آوردی

وین همه عشق به پیمانه یِ جانان کردی

و چه خوش باور و نادانی تو

و ندانستی

که ز پیمانه یِ تو مینوشند

و چنان میشکنندت

که دگر هیچ نمانَد از تو

و تو میمانی و من ….

…  …   ……

و من و تکه هایِ دلِ چون آینه ام

آری آری ای دل!

اینچنین اند کَسان

بدرود!

 

Sartrouville

18/Mars/2017