نسل ها از پِیِ هم می آیند و می رَوَند، این نظامِ طبیعت است، نسل ما نیز …
مثلِ برگِ خزان، یک به یک، در حال ریزشیم و سفت و سخت به خشکیده شاخه ای چسبیده ایم که می تِکاند ما را و می افکَنَد زیر گام های نسل و نسل های بعد که شاید، و تنها شاید، در آهنگِ خِش خِش خُرد شدنِ برگ هایِ زرد و خشکیده، صدایِ آیندۀ خود را بشنوند …
و امان از این موجودِ دوپایِ پُرمُدَّعایِ جاهل، که عمری می دَوَد در پیِ پول و خوشبختی و سرانجام می ایستد در نقطه ای و جایی، می نِگرَد پشتِ سرش را و رَدّ پای اَش را و آنچه از دست داده و بدست آورده در این معامله زندگی. نگاهی به جیب های پُر از پول و کفش های پاره اَش. سرتاسر زندگی اَش را دویده برای بدست آوردن چیزهایی که صاحب اَش نیست، نگهبان اَش است، به بهای از دست دادن مُتعلِّقات حقیقی اَش، زمان، دل …
می نشیند و در لا به لایِ لایه هایِ کفش هایِ پاره و انگشتان خسته اَش، خوشبختی و زمانِ برباد رفته را می جویَد.
و سر انجام، زندگی را، نفهمیده، سر بر بالین مرگ می گذارد و ….
و هنوز هم صدای خش خش برگ های خشک وجودش زیر پای ….
بر سر آنم که گر ز دست بر آید
دست به کاری زنم که غُصّه سر آید
Sartrouville
14/07/2016