و تا می رَوی که رنگِ حِکمَتِ پُخته به خود بگیری، سر بر بالینی می گذاری که نه از آن گُزیر است و نه گُریز…
نه پایِ گُریز داری و نه نایِ سِتیز …
و تمامِ زندگی هامان پُر است از قاب ها و قالب هایِ خود ساخته…
زشت، زیبا، موفّق، خوب، بد، چپ، راست …
و قوطی های ثابت و متحرّکی که یکی ما را از گَزَندِ باران و آفتاب مصّون دارد و دیگری ما را بِکِشانَد ببرد، به کجا یا ناکجا …
و هر که قاب های اَش بزرگ تر و رنگین تر، موفّق تر و خوشبخت تر …
و قاب، هر چه سریع تر، بهتر، که زودتر برسیم به مَنزِلگَهِ مقصود !
مقصود؟ که اگر مقصود است، چرا باز می گردیم به درونِ قابِ تنهاییِ و خوشبختیِ خویش ؟ که وسعت و فاصله دیوارهای اَش سهم ماست از خوشبختی …
و سر تا سر زندگی را می دَویم و می اَنبازیم اَنباشته هایی را که نه مال ماست، که آن را نگهبانیم …
و هرکه انباشت اَش بیشتر، خوشبخت تر…
و هنوز نمی اندیشیم که رسالتِ مان در این سرایِ به سرعت گذران، چیست ؟
خوشبختی با نان یا عشق ؟
تقدیم به دوست و برادر گرانقدر و اندیشمندم، حسین مهروان
آفاق را گردیده ام
عشق بُتان ورزیده ام
خوبان فراوان دیده ام
اما تو چیز دیگری …
Sartrouville
14/08/2016