سکوتِ عاشقی خوانم در این خَلوَتگَهِ خانه
در این ویرانه می پیچد صدایِ بالِ پروانه
دلم همچون کبوترها زَنَد بَر شاخه چون هَر دَم
گُمانش کاین چُنین توفان، بَرَد هستی وِرا لانه
چُنان از باده سَر مَستم، نمیدانم کجا هستم
که در غمگین سرایِ خود و یا در کُنجِ میخانه
بدیدم نقشِ اندامش درونِ سایه های شب
در آغوشش قدم میزد، چُنان مستانه مستانه
حَسَد میوَرزَمَش هَر دَم رقیبِ عشق و جانم را
که در گوشَش هَمی خوانَد هزاران راز و افسانه
چُنان دُشمن هَمی گویم: که دستانِ پَلیدَش بین!
که چون بادِ سحرگاهان زَنَد بر گیسویَش شانه
از این نامردمان خسته، بُریدم از همه دنیا
و چون بوم آشیان کردم درون و عُمقِ ویرانه
دوایِ دردِ من ای دل! نه آن گیسویِ مُشکین بُد
که از دستم بِشُد یک شب، دَوایش یک دو پیمانه