قصیده هجران
سپتامبر 1, 2016
اعتدال
سپتامبر 11, 2016

دیوار برلین

قلم، تیشه، کلنگ، بیل .. و هر آنچه در دست بود بکار گرفتیم تا دیوار فرو ریزد. اشک ها از سر شوق و ذوق بود و حرص و نفرت، ترکیبی متناقض از آنچه سال ها منتظرش بودیم.

حال، میشد نفس کشید، که دیگر نه اربابی است که تو را به چارمیخ کشد و نه زندان بانی که زنجیر بر پایت بندد تا مبادا بدانی آزادی چیست، تا فضایی باشد برای نفس کشیدنت.

و آن طرف دیوار، شد قدمگاه اسیرانی محروم از نفس.

و ابراهیم وار، بتخانه بزرگ را شکستیم  و هر کدام، تکه ای از بت و بتخانه  را برداشتیم تا  “یادمان اسارت”  باشد در آزادی.

آزادی؟ کدام آزادی؟

حال، دیگر خود خودت هستی و دنیایی که تو را مسحور و محصور خویش ساخته، تا اسیر دیوار و دیوارهای خود ساخته ات باشی، زین پس …

دیوارهایی که نه تیشه و چکش چاره کارش است، که چنان نامرئی است که از دیدن آن عاجزی ! دیگر نه اثری از زندان است و نه زندان بان. زندانی و زندان بان خودت هستی. نه کسی تو را می شمارد و نه زنجیر بر پایت. زنجیر از پای باز کرده ای، با زنجیرهای خود ساخته  روح و جانت چه میکنی؟ به ناکجا آباد خوش آمدی!

دست از گمان بدار! زنجیر های روح و روانت را باز کن! زندگی ات را که پر کرده ای از زنجیر، بگذار توی کوله ات! همه دارائیت، بدون زنجیر، توی کوله ای جای میگیرد.

نترس! پای در راه بنه! راهی که زندگی است، نه دیوار دارد و نه زنجیر، فقط آزادی و آزادی و آزادی …

 

Sartrouville

01/09/2016