از بام و برف گویم و بامِ بیش و برفِ بیشتر؟ نه، که برف بَر بام نشینَد.
برف را دَر اَندرون چه کار؟
از جان می گویم و از دل، که هرکه جان و دل اَش بیش، عشق اَش بیشتر.
که عشق، نَه بَر بامِ جان، که دَر اَندَرونِ دل نشینَد.
عشق را بر بام چه کار؟
برفِ بَر بام، به مُژّه بر هم زدنی، آب میشود و از بام اَت پَر می کشد و باز تو می مانی و بامِ خشک و تُهی از برف.
اما، عشق که در اندرونِ دل اَت آب شود، نه از دل رَوَد، که بَر دل نشینَد.
حتّی خسته از عشق که باشی، باز، می گویی :
دَر اندرونِ منِ خسته دل ندانم چیست
که من خَموشم و او در فغان و در غوغاست ….
که حتی خسته و خموش نیز، زنده از عشق و غوغایِ اندرون خواهی بود.
که عشق، خودِ زندگی ست …
زندگی، عشق و دیگر هیچ ….
Sartrouville
11/09/2016