چَشمانِ خسته ام زِ فِراقَش نَخُفته است
وین قلبِ بی زبان غمِ دل را نگفته است
همچون جوانه ای که شَوَد غُنچه در بهار
مِهرَش درونِ سینۀ محزون شِکُفته است
آن روی مهوَش و نگهِ مست و دل رُبای
گرد و غبارِ خاطرِ آشُفته رُفته است
از دل نَتَوان بُرده بُرون یادِ رویِ او
چون عشق و آرزو که درونَم نهفته است
خواهم گُشایم اَت صدفِ دل که بنگری
زیبا جواهری که چُنان دُرِّ سُفته است
Sartrouville
07/Jun/2017