رفته بودم سایه ساری
تا که زنگارِ دل اَم پاک کنم
تا که بِزدایَم اندوه و غمِ تنهایی
زین همه رنج
زِ هَر بیش و کَم و رسوایی.
عهد بستم که دِگر دل ندهم بر همه کس
چه به صورت، زیبا
چه به سیرت، نیکو.
من چه می دانستم
دل عاشق را
نتوانی تُهی از عشق بدید؟
من چه می دانستم
می شود یکشبه عاشق شد و رفت؟
میتوان نَفسِ شقایق شد و رفت؟
من نمی دانستم
نمی دانستم…
امُا
خیمه در قلبِ سراسیمۀ من زد و ماند
با دل اَم نغمه ای از عشق بخواند
تا دگر عهد نبندم هرگز
با خود
امُا…
شاید او را بِبَرَم نزدِ بهار
و برای اَش غنچۀ عشق بچینم این بار
شاید او را ببرم تا خورشید
تا که احساس کند
گرمیِ قلب مرا.
شاید او را ببرم تا باران
تا شوم خیس زِ سَر تا به تنم
تا نبیند اشک هایی
که سیلاب شده تا بدنم.
شاید این بار…
شاید…
گر فلک فرصتی از عشق دهد
دیگر بار…
Sartrouville
05/May/2017