مُصلِحی کرده خِطابَم که بیَندیش، چه کار؟
عاقلان را به درِ خانۀ درویش، چه کار؟
بس نصیحت که چرا بی خبر از قافله ای؟
مست و دیوانۀ دل را به پس و پیش، چه کار؟
هر که دیدم به رَهِ عافیَت اَش راهی بود
عافیت فائزه گان را به دلِ ریش، چه کار؟
رَهِ خود می رَوَم و فارغ از اندیشه و عقل
سوته دل را به رَهِ مصلحت اندیش، چه کار؟
وادیِ عشقم و اینسان رهِ دل می پویَم
عاشقان را به قَضا و قَدَرِ خویش، چه کار؟