بازار
مارس 18, 2017
سرانجام
مارس 20, 2017

قصیده یِ سرنوشت

داستانِ عاشقی هایَم  بخوان

قصّه هایِ قلبِ شیدایَم بخوان

حال و روزم را بخوان از دیده ام

از  دلِ  آشفته  و  رنجیده ام

خون به جایِ دَمعه میگِریَم کنون

رفته ام  تا  مرزِ  خونبارِ  جنون

پس جوابِ عشق و ایثارم چه شد؟

وآن طبیبِ  قلبِ  بیمارم  چه شد؟

عشق می وَرزم عذاب اَم را  نِگر

آب می جویَم، سَراب اَم   را  نِگر

زیرِ  سقفِ  آسِمان سَر می کنم

با مِی و جامی، لبی تَر می کنم

سقفِ  قلب  و آشیانم آبی است

شامگاهِ  خانه ام  مهتابی  است

روزِگاری  خانه ام  آباد  بود

همدم و دُردانه ام  دلشاد  بود

عاشقی بودم سراسر شور و حال

خنده ها  بر  آرزوهایِ  محال

شور وحال و هستی ام ازعشق بود

وآن همه سر مستی ام از عشق بود

قصّه ها می گفتم  از دنیایِ  خود

آرزوهایِ  دل  و  رویایِ  خود

دستِ در دستانِ هم، راهی شدیم

اُسوه  و الگویِ  همراهی  شدیم

لحظه ها و سال ها اینسان  گذشت

با تمامِ عشق و شور وجان گذشت

آن  بهارِ  هَستی اَم  را  باد  بُرد

شورِ عشق و مستی اَم را باد بُرد

من  ندانستم   وَزَد  بادِ خَزان؟

از زبان  و  حیله های  ناکَسان

من ندانستم  به یک  آن  می شود

یک فرشته، ذاتِ یک شیطان  شود

میشود یک عهد یکصدساله بست

وز برایِ مصلحت، پیمان شکست؟

مصلحت اندیشه را با من چه کار؟

عاشقی  را مصلحت ناید  به  کار

آشیان  و  خانه ام  بر  باد  رفت

لحظه هایِ عاشقی از یاد رفت

کوره  راهِ  زندگی  بیراه  شد

بَر لب اَم صَد قصّه بود و آه شد

سینه ام آغشته  از دلتنگی است

آرزویم لحظه هایِ رنگی است

گرچه میدانم دگر آن لحظه ها

رفته از یاد  و دِگَر  ناید  به  جا

نو بِباید لحظه هایِ سرنوشت

از برای مصلحت! “از سر” نوشت

 

Sartrouville

16/Mars/2017