پینه دستانت
پینه دستانت
آوریل 7, 2016
صبح و دلتنگی
آوریل 15, 2016

مرثیه ای برای پدرم

یادِ سهراب به خیر

پدرش وقتی رفت

پاسبانها همه شاعر بودند

پدرش وقتی مرد

آسمان آبی بود ……

خوش به حالت سهراب!

پدرت پشتِ اقاقی ها مرد

پدرم را اما

زخمِ پا بر جا بُرد

نوبتِ ما که رسید

پدرم زنده که بود

پاسبانها همه جلّاد شدند

آسمان تیره و تار

بر دو پایش زنجیر

و نفس ها

همه آلوده شد از سَمِّ سِتَم

و قفس ها پُرِ مرغان صدا

پدر اما برخاست

استوار و نستوه

جای جایِ بدنش زخم ستم

گرچه بشکست همه دست و دلش از ستمِ جلّادان

لیک

دلِ او چون دریا

دیدگانش پُر مهر

شانه هایش چون کوه …..

سینه ای داشت پُر از خاطرۀ درد و اِلَم

از غم و رنج، شکایت ها داشت

داستان ها و حکایت ها داشت

شامگاهان قصّه می گفت که خوابم ببرد

لیک بیدارم کرد

قصّۀ غُصّۀ او ….

پدرم وقتی مرد…..

نه!

پدر اما زنده است

یادگارانش جاری است

در همه خاک وطن

در همه برزن وکوی.

یادِ او در دل من، همدم من

و هنوزم که هنوز

از پیِ این همه سال

من دلدادۀ غمگین و صبور

شامگاهان را با قصّۀ او میخوابم …..

پاریس – آوریل 2015