نسل ها از پی هم می آیند و می روند، این نظام طبیعت است، نسلِ ما نیز.
مثلِ برگِ خزان، یک به یک، در حال ریزشیم و سفت و سخت به خشکیده شاخه ای چسبیده ایم که می تِکاند ما را و می افکَنَد زیر گام های نسل و نسل هایِ بعد که شاید، و تنها شاید، در آهنگِ خِش خِش خُرد شدنِ برگ هایِ زرد و خشکیده، صدای آیندۀ خود را بشنوند.
و امان از این موجود دوپایِ پُرمُدَّعایِ جاهل، که عُمری می دَوَد در پِیِ پول و خوشبختی و سرانجام می ایستد در نقطه ای و جایی، می نِگَرَد پُشتِ سرش را و رَدِّ پایَش را و آنچه از دست داده و سِتانده در این معاملۀ زندگی. نگاهی به جیب هایِ پُر از پول و کفش هایِ پاره اش. سرتاسر زندگی اَش را دویده برایِ بدست آوردن چیزهایی که صاحب اَش نیست، نگهبان اَش است، به بهای از دست دادن مُتعلِّقاتِ حقیقی اَش، زمان، دل.
می نشیند و در لا به لایِ لایه هایِ کفش هایِ پاره و انگشتان خسته اَش، خوشبختی و زمان برباد رفته را می جویَد
و سر انجام، زندگی را، نفهمیده، سر بر بالین مرگ می گُذارد و …. و هنوز هم صدای خِش خِش برگ هایِ خشکِ وجودش زیرِ پای.
بر سر آنم که گر ز دست بر آید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
Sartrouville
14/07/2016