گروگان
ژانویه 20, 2017
کوله بار
ژانویه 23, 2017

پنجره

من می گویَم

تو نَنیوش

من می نویسَم

تو نَخوان

من می فَریادَم

تو گوش فَرا نَده

امّا …

دردِ من

گفتن و فریاد و نَنیوشیدن نیست

دردِ من

اَخم بر چهرۀ زیبایِ تو نیست

خَمِ اَبرویِ فریبایِ تو نیست.

من نمی دانم

که تو ساعت داری؟

یا که خالی ست وجودَت زِ زمان

همۀ سعی من آن است

دمی بنشینی

و نگاهی به دلِ خویش کُنی

و صدایِ ضَرَبانِ قلب اَت  را

در ثانیه ها ضَرب کنی

و ببینی که چه سان می گذرد

ثانیه هایِ دل تو

و بفهمی

شتابِ ضَرَبانِ دل خود.

که دل اَت هستیِ توست

در دستِ زمان.

بازگیر هستی خود را در دست!

بازکن پنجره هایِ دل خود!

بِگُذارَش که هوایی بِخورَد!

و دَمی آسایَد

زِ سرآسیمگی و وحشتِ از زندگی وعشق و سکوت.

با دل اَت حرف بزن از دلِ خود!

بازگو دردِ دل و مشکل خود!

و بخوان بادِ صبا را، بِوَزَد!

بِرَسانَد او را، فریادِ دل اَت

و به یغما  آرَد

همزادِ دل اَت.

زندگی آنچه که می بینی نیست

زندگی

جریانِ دلِ توست

و دل اَت مشکل توست

کاش می فهمیدی …

 

Sartrouville

22/Jan/2017