طره
دسامبر 13, 2016
سرزمین سوخته
دسامبر 14, 2016

چه میدانم ؟

چه می دانم؟

زمان، لحظه به لحظه، و زندگی، قاب به قاب، می گذَرَد. و ما هنوز در تصوُّرِ آنچه گذشته است، و رؤیایِ آنچه که آینده اَش می نامیم، روزها را به شب و شب ها را به روز می دوزیم.

و این جان، که از کالبدِ حیوانیِ انسان نُمایِ ما سَر بَرآورده، ثانیه ها را می شِمارَد، تا لحظۀ خلاصی و آزادی …

از بندِ تن.

و زندگی هامان سراسر آز و نیاز و انباز…

و نمی دانیم آز و نیاز به چه؟ و انباز برای چه؟

و چُنان سَر در آغُلِ زندگی فرو برده ایم که صدایِ نُشخوارمان را آیندگان نیز می شِنَوَند، چونان آهنگِ نُشخوارِ گذشته گان، که ما نیز شنیده ایم.

با آز، می کُشیم و می دَریم و اَنبازِمان پُر است از مُردارهایی که هیچ اَش نمی خَرَند.

و صدایِ ناله هایی که وجدان هایِ خُفته از مَستی مان نمی شنوند.

و فریادَت از تَهِ چاهِ عمیقِ انسانیّت،  در هَمهَمه و هیاهویِ جشن و پایکوبیِ  لاشخورانِ آز و انباز گُم می شَوَد.

که این ها صدا و ندایِ انسان و زندگی نیست، انعکاسِ کابوسِ مرگِ انسانیّت است.

و صدایی از تَهِ وجدان اَت که می گوید: تاریکی و ظُلَماتِ چاه را به روشنایی و چراغانیِ لاشخوران نفروش!

 

Sartrouville

13/Dec/2016