چه می دانم؟
زمان، لحظه به لحظه، و زندگی، قاب به قاب، می گذَرَد. و ما هنوز در تصوُّرِ آنچه گذشته است، و رؤیایِ آنچه که آینده اَش می نامیم، روزها را به شب و شب ها را به روز می دوزیم.
و این جان، که از کالبدِ حیوانیِ انسان نُمایِ ما سَر بَرآورده، ثانیه ها را می شِمارَد، تا لحظۀ خلاصی و آزادی …
از بندِ تن.
و زندگی هامان سراسر آز و نیاز و انباز…
و نمی دانیم آز و نیاز به چه؟ و انباز برای چه؟
و چُنان سَر در آغُلِ زندگی فرو برده ایم که صدایِ نُشخوارمان را آیندگان نیز می شِنَوَند، چونان آهنگِ نُشخوارِ گذشته گان، که ما نیز شنیده ایم.
با آز، می کُشیم و می دَریم و اَنبازِمان پُر است از مُردارهایی که هیچ اَش نمی خَرَند.
و صدایِ ناله هایی که وجدان هایِ خُفته از مَستی مان نمی شنوند.
و فریادَت از تَهِ چاهِ عمیقِ انسانیّت، در هَمهَمه و هیاهویِ جشن و پایکوبیِ لاشخورانِ آز و انباز گُم می شَوَد.
که این ها صدا و ندایِ انسان و زندگی نیست، انعکاسِ کابوسِ مرگِ انسانیّت است.
و صدایی از تَهِ وجدان اَت که می گوید: تاریکی و ظُلَماتِ چاه را به روشنایی و چراغانیِ لاشخوران نفروش!
Sartrouville
13/Dec/2016