گفتم که همسفر خاطره ام شو! سفر نکرد
بِنشسته بُد به کُنجِ عافیتیّ و خطر نکرد
بانگی به وی زدم ازهنجرۀ بی صدایِ خویش
صد ناله ام زِ دل شنید، وَ لیکن اثر نکرد
اشکی زِ چَشمِ و دلِ (گَرم زِ خون) بر زمین چکید
لبخنده بر دو دیدۀ تَرَم و دیده تَر نکرد
در آرزویِ طلوعِ سپیده در امتدادِ شب
چون اخگری به سما، رد شد و شامم سحر نکرد
رفت از دیارِ خود، آشنایِ من و دل به یادِ او
بَربَسته رختِ دل و رفت و بَرِ ما نظر نکرد
بشکسته شد دلم به گوشۀ زندانِ سرنوشت
قصدش برون شدن ز دیده و زین رو خبر نکرد
در راهِ پُر خطرِ عشق و تمنّایِ دل بدان
هرگز نمی شود تا به قُمارَش ضرر نکرد
دلخوش بُدَم به پایداریِ عشق و وفای یار
یک آن گذشته از من و عُمری سِپَر نکرد
گفتم حَذَر بِنِما زِ گران باریِ و سِتَم
بشنید و خنده ها بر دلِ ریش و حذر نکرد
میخواستم که بَرکَنَم ستم از بیخ و ریشه اش
لیکن به هیچ رَه، درهم و زیر و زِبَر نکرد
رفتم به نزدِ مرشد و گفتم حدیثِ عشق
مشکل بسی حکیمانه شُد و ساده تر نکرد
بگذشته خنده لب از سَرِ پیمان و عهدِ خویش
لَختی نظر به حالِ ساده دلِ دَر به دَ ر نکرد
Sartrouville
20/Jan/2018