پریشان
دسامبر 18, 2018
آینه
دسامبر 23, 2018

یلدا

خواستم به راه و رسمِ هزاران ساله و هر ساله، جشن بگیرم یلدا را، امّا چه کنم؟ که روزگارِ مردمانم چو تاریکیِ یلداست و کورسوی هیچ نور و سپیده ای نیز بر چشمانِ بی نورشان نمی تابد.

خواستم به راه و رسمِ هزاران ساله و هرساله، خنده کنم بر انتهایِ برگ ریزان پاییزی، امّا چه کنم؟ که مردمانم، چونان برگ های زرد و خشکیده پاییز، هر روز، جمع کردنِ تَن های خشکیده شان را صدایِ جاروی رُفتگران آزارم میدهد.

خواستم به راه و رسمِ هزاران ساله و هر ساله، بنوشم و بیاشامم، امّا چه کنم؟ مردمانی را که روزشان را به روزه میگذرانند و شبهایِ (همه یلدا) شان را به دریوزه. که استخوان در حلقومی است، بی چاره.

امّا، شاید، چاره آن است که بنشینم و چَشم بَردوزَم بَر مردمانی سَرخوش، که صدایِ درد و رنجِ همسایه آزارشان نمی دهد. و هزار لقمه می گیرند در جوارِ بی لقمگانی دهان باز که نانِ شان را در زباله هایِ شادیِ آنان می جویَند.

و سرانجام، خواستم که بِخُسبم، امّا درد و رنج گورخوابان، خواب از چشمانم نیز می رباید، که روزها آزردۀ روشنایی روزاَند و شبها فشردۀ تنگیِ گور.

و شاید یلدایی دیگر…..